معنی مزه نمک

حل جدول

مزه نمک

شور


مزه

طعم

طعم، چاشنی

لغت نامه دهخدا

مزه

مزه. [م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ](اِ) طَعم.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(صحاح الفرس). احساس و ادراکی که پس از تأثیر یک شی ٔ بر روی حس ذائقه حاصل میشود. طعم، و آن چیزی است که دریابند با قوه ٔچشائی. طَعب. انواع مزه ها عبارتند از: شیرین، تلخ، شور، ترش، دِبش، لب ترش، گس، تند، زبان گز، مَلَس، لب شور، شورمزه، ترش و شیرین، میخوش، مُزّ:
رنگ و مزه بوی و شکل هست در این خاک
تا ز درون گونه گون بریزد بیرون.
ناصرخسرو.
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.
ناصرخسرو.
چون یافتش مزه ترش و ناخوش
و ان مغز تلخ باز بدوی اندر.
ناصرخسرو(دیوان چ عبدالرسولی ص 504).
وز برای آنکه ماهی بی نمک ندهد مزه
ابر و باد اینک نمکها پیش خوان افشانده اند.
خاقانی.
- بامزه. رجوع به بامزه شود.
- بدمزگی. رجوع به بدمزگی شود.
- بدمزه. رجوع به بدمزه شود.
- بی مزگی.رجوع به بی مزگی شود.
- بی مزه. رجوع به بی مزه شود.
- ترش مزه، که مزه ٔ ترش دارد. دارای طعم ترش.
- تلخ مزه، دارای طعم تلخ. که مزه ٔ تلخ دارد: نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود.(نوروزنامه). و رجوع به تلخ شود.
- تندمزه، دارای طعم تند و تیز.
- خوش مزگی، خوش طعمی. رجوع به خوش مزگی شود.
- خوش مزه، خوش طعم و خوش چاشنی و گوارا و خوش آیند در ذائقه و لذیذ.(ناظم الاطباء). دارای طعم خوش. و رجوع به خوش مزه شود.
- راست مزه. رجوع به راست مزه شود.
- شورمزه، دارای طعم شور.
- شیرین مزه، دارای طعم شیرین.
- مزه ٔ پسین، آخرین مزه ٔ طعام. خُلفه.(منتهی الارب). و رجوع به خلفه شود.
- مزه ٔ دهن کسی را دانستن(فهمیدن) و یا مزه ٔ دهان کسی را چشیدن، فهمیدن نظر و عقیده ٔ او درباره ٔچیزی. نیت او را دریافتن.
- مزه ٔ کاه دادن، کنایه از بی مزه بودن.
- امثال:
آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه.
|| ذوق.(ناظم الاطباء). حس ذائقه. ذائقه. مذاق. چشش.(یادداشت به خطمرحوم دهخدا):
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
|| طعم خوش. لذات.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد از این سران تا آن سران
زانهمه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند غیر قشر خربزه.
مولوی.
- مزه دادن،خوش طعم بودن. خوش مزه بودن. طعم خوش داشتن:
- امثال:
خیزی هرکس به دهان خودش مزه می دهد.
|| نقل [ن ُ / ن َ] که با شراب خورند جهت تغییر ذائقه.مزه ٔ شراب. زاکوسگا. نقل شراب. سپندانی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را بر باید کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
- امثال:
مزه ٔ لوطی خاک است.
- مزه ساختن، مزه کردن، تنقل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لذّه.(منتهی الارب)(دهار). لذت.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(صحاح الفرس):
چو فرزند باشد بیابد مزه
ز بهر مزه دور گردد بزه.
فردوسی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزه از منفعت و ضر.
ناصرخسرو.
شما تشنه ٔ آب شهوات و مزه ها می باشید.(معارف بهأولد). ایشان در خوشیهای فسرده ٔ خود مستغرق اند و از خوشیها و مزه های من بی خبرند.(معارف بهأولد).
نیست در کار ز تکرار بزه
لیک آن می برد از کارمزه.
جامی.
نکوهیده ده کار برده گروه
نکوهیده تر نزد دانش پژوه...
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه.
؟
- مزه یافتن، التذاد. لذت بردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| سود. فاید. منفعت: مردمان را منفعت بسیار است در [شراب] ولیکن بزه او از نفع بیشتر است. خردمند باید که چنان خورد که مزه ٔ او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد.(نوروزنامه). || تمتع. بهره.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی یاد کرد از گناه و بزه
ندانست از آن زندگانی مزه.
فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه.
بزه کی گزیند کسی بی مزه.
فردوسی.
بوالحسن و بوالعلا نیز آمدند و هم از این طرز جواب بکتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662). اکنون خود را گویم چون ترا مزه ای نیست از عالم حیوانی از اﷲ بخواه تا این هستیت را محو کند.(معارف بهأولد). مجبور خود نام با خود دارد یعنی بی مراد و بی چاره و عاجز و بی مزه.(معارف بهأولد). آدمی هر چند زیرکتر باشد عیب بین تر باشدلاجرم بی مزه تر باشد و با رنجتر باشد.(معارف بهأولد). || شیرینی. طعم شیرین:
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هر دو از بهر تو مانده ست چنین پنهان.
ناصرخسرو.
|| چاشنی.(ناظم الاطباء). || خوشی. شیرینی. فرح.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فان گفت مرا اکنون مزه ٔ زندگانی برفت و پادشاهی بکار نیاید.(مجمل التواریخ والقصص). تا مزه ٔ همه چیز را از خود برنگیرم به مزه ٔ تو ای اﷲ نرسم.(معارف بهأولد).
- بامزه، مفرح. خوشی آور. فرحناک:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
- بی مزه، ناخوش آیند:
این رهگذری بیقرار و زشت است
زین بی مزه تر مستقر نباشد.
ناصرخسرو.
|| سرور. شادی: و این عشق ها و مزه ها تو میدهی.(معارف بهاء ولد).
- بامزه، مسرور. شادان. خوش:
اگر چه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم رنج و بزه.
فردوسی.
- امثال:
مزه ٔ هر شوخی یکدفعه است.
|| تعجب. شگفتی. غرابت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مزه در این جاست که با اینهمه کارهای زشت خود رامستحق ستایش نیز میداند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || طراوت. زیبائی. خوبی:
چو خورشید آید به برج بُزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
|| اجر. پاداش: ادراکات من دست آموزاﷲ است و مزه از اﷲ میگیرم.(معارف بهأولد).

مزه. [م ُ زَ / زِ](اِ) صورتی است از مژه.(صحاح الفرس). رجوع به مژه شود.

مزه. [م َزْه ْ](ع مص) لاغ کردن.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). مَزح.(اقرب الموارد). مزاح نمودن.(از ناظم الاطباء).


مزه مزه کردن

مزه مزه کردن. [م َ زَ م َ زَ / م َ زِ م َ زِ ک َ دَ](مص مرکب)تطعم کردن. امتصاص کردن. چشیدن. مزمزه کردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


نمک

نمک. [ن َ م َ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح. ابوعون. عسجر. (منتهی الارب). ابوصابر. ابوالمطیب. (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام:
چون شود خود نمک تبه چه علاج.
خسروانی.
اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند نیکو افتد. (حدود العالم).
به خایه نمک برپراکند زود
به حقه درآکند برسان دود.
فردوسی.
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی.
عسجدی.
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند.
ناصرخسرو.
و هفت شبانروز در نمک آب نهند و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چوزه ٔ مرغ خانگی... بپزند و اندکی توابل برافکنند و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گوشت نمک سود گرم و خشک باشد به سبب نمک و دیر گوارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر.
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چِنَد ز لب نوشخند او.
خاقانی.
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار.
خاقانی.
چون بر این خوان نمک بی نمکی است
دیده از غم نمک افشان چه کنم.
خاقانی.
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری.
خاقانی.
گلابم ولی دردسر می دهم
نمک خواه خود را جگر می دهم.
نظامی.
گر کبابش از نمک اندک غباری بر دل است
حاش ﷲ گر مرا زآن هیچ باری بر دل است.
بسحاق.
|| ملاحت. آن. لطف. جذابیت:
خشک شد آن دل که ز غم ریش بود
کآن نمکش نیست کز این پیش بود.
نظامی.
تا کمر از زلف زره بافته
تا قدم از فرق نمک یافته.
نظامی.
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری.
سعدی.
ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.
حافظ.
|| ظرافت. لطافت. حسن. جمال. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || خوبی و لطف. (از آنندراج). || مزه. مطبوعی. جاذبه:
نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به نمک داشتن شود. || ممالحه. نمک خوارگی.
- حق نمک، حق ممالحت. حق نعمت:
ای دل ریش مرا با لب توحق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک.
حافظ.
لب و دندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه های کباب.
حافظ.
شور من حق نمک بر همه دل ها دارد
نیست ممکن که فراموش کنند احبابم.
صائب.
|| نعمت. رجوع به معنی قبلی شود.
- نمک کسی را خوردن، از نعمت او متنعم شدن.
|| نان. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود. || جان. حیات. گذران. معاش (؟). (ناظم الاطباء). || (اصطلاح شیمی) نمک به طور عام جسمی است که از ترکیب یک اسید با یک فلز یا تأثیریک اسید بر یک باز به دست آید و در صورت اخیر فلز باز به جای ئیدرژن اسید می نشیند. نمک ها در طبیعت به حالت محلول یا جامد یافته می شوند. مهمترین نمک ها عبارت است از نمک طعام (کلرور سدیم) و سنگ آهک (کربنات کلسیم) و شوره (نیترات پتاسیم) و نمک فرنگی (سولفات سدیم) و سنگ گچ (سولفات کلسیم). اکثر نمک ها در آب محلولند و برخی نامحلول، بدین شرح: از کلرورها (نمک های اسید کلریدریک) بجز کلرورهای مس و جیوه و نقره بقیه در آب حل می شوند و کلرور سرب فقط در آب جوش محلول است. نیترات ها در آب محلول اند. از سولفات ها فقط سولفات های سرب و باریم و کلسیم نامحلول اند. از سولفورها تنها سولفورهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم در آب حل می شوند. از کربنات ها کربنات های قلیائی یعنی سدیم و پتاسیم و آمونیم محلول اند. محلول نمک ها جریان برق را هدایت می کند. (از فرهنگ فارسی معین).
ترکیب های دیگر:
- آب نمک. بانمک. بی نمک. پرنمک. خوش نمک. کم نمک. کورنمک. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
- نمک اندرانی، نمک درآنی. نمک ذرآنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ملح اندرانی و نمک ترکی شود.
- نمک بلور؛ نمک ترکی. (فرهنگ فارسی معین).
- نمک بلوری، نمک بلور. نمک ترکی.
- نمک ترکی، ملح ذرآنی. ملح اندرانی. تبرزین. قسمی نمک شبیه به بلور که چون شیشه متبلور است و غیر حاجب ماوراء. (یادداشت مؤلف). قطعات متبلور نمک طعام که در سیستم مکعب متبلور می شوند و ضمن استخراج نمک سنگ از معدن به دست می آیند. دل نمک. نمک بلور. (فرهنگ فارسی معین).
- نمک چینی، ثلج الصین. حجر آسیوس. بارود. باروت. (یادداشت مؤلف).
- نمک حرام، قوت و روزی و نانی که از راه حرام به دست آید.
- نمک حلال، مقابل نمک حرام. (آنندراج). نان و قوتی که از راه حلال کسب کرده شود.
- نمک خوش، ملح المطیب. (یادداشت مؤلف).
- نمک سرخ و از او [از شهر کش] استران نیک خیزد و ترنگبین و نمک سرخ که به همه ٔ جهان برند:. (حدود العالم).
- نمک سقنقور، نام این دارو در ذخیره ٔخوارزمشاهی مکرر آمده است خاصه در داروهای زیادت کننده ٔ باه. ظاهراً مراد سقنقور نمک سوزکرده باشد، چنانکه مردم گیلان ماهی شور کنند و از آن به جای نمک استفاده کنند. (یادداشت مؤلف): و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- نمک سنگ، نمک طعامی که به صورت تکه سنگ و قطعات بزرگ و کوچک از معدن استخراج شده باشد. نمک نکوبیده. نمک سنگی. (فرهنگ فارسی معین):
از زبان لعل لبش تلخی گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد.
صائب (از آنندراج).
عکس رخسار تو گلرنگ کند آینه را
از ملاحت نمک سنگ کند آینه را.
نجفقلی خان (از آنندراج).
- نمک سنگی، نمک سنگ.
- نمک طبرزد، قسمی از نمک بلوری معدنی. (ناظم الاطباء).
- نمک طعام، ملح سدیم اسید کلریدریک است. نمک طعام به صورت معادن عظیمی در ته نشست ها و رسوبات در ضمن چین خوردگی ها وجود دارد که به شکل نمک سنگ آن را استخراج می کنند. همچنین در آب دریاها به مقدار فراوان موجود است و قابل استخراج است. (فرهنگ فارسی معین). نمکی که در غذا کنند. نمک خوراکی.
- نمک فرنگی، سولفات مَنْیَزی متبلور را گویند و به عنوان مسهل استعمال می شود. نمک فرنگی اصل. (از فرهنگ فارسی معین).
- نمک فرنگی اصل. رجوع به ترکیب قبل شود.
- نمک فرنگی مصنوعی، سولفات سدیم که آن را سولفات دوسود هم گویند و مسهلی است قوی.
- نمک قلیا، کربنات سدیم طبیعی که جسمی است سفیدرنگ و در پزشکی برای رفع ترشی معده مورد استعمال است و در شیشه سازی و صابون پزی نیز مصرف دارد.
ترکیب های دیگر:
- نمک کلوخه. نمک کله قندی. نمک کوفته. نمک کوهی. نمک هندی.
- چون نمک بر (در) آتش بودن، بی صبر و بی آرام بودن:
بر سر آتش از این بی نمکی
گر نمک نیستم افغان چه کنم.
خاقانی.
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم.
خاقانی.
- چون نمک در آب گداختن:
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر.
- نمک بر (در) آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا و فریاد کردن است. (از انجمن آرا) (برهان قاطع).
- نمک بر جراحت (زخم، ریش، خستگی، داغ، سوختگی، سوخته) کردن (ریختن، پاشیدن، افکندن، راندن، زدن، افشاندن، بستن، پراکندن)، داغ کسی را تازه کردن. با طعنه و شماتت بر اندوه مصیبت زده ای افزودن:
درخت خرمی را شاخ مشکن
نمک بر سوخته کمتر پراکن.
(ویس و رامین).
بشد دایه همانگه پیش رامین
نمک کرد از سخن بر ریش رامین.
(ویس و رامین).
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان.
سعدی.
اگر سرمایه ٔ خونابه کم شد
دلا زآن لب نمک بر ریش افکن.
کلیم (از آنندراج).
آنکس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی.
صائب (از آنندراج).
این چه نمک بود به داغم زدی
بوی بهاری به دماغم زدی.
وحید (از آنندراج).
- نمک بر (در) جگر داشتن، کنایه از محنت و عذاب کشیدن است. (انجمن آرا). کنایه از محنت بر محنت و عذاب بر عذاب کشیدن. (برهان قاطع) (رشیدی) (آنندراج).
- نمک بردل کسی برافکندن، بر رنج و بیقراری کسی افزودن:
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
- نمک در چشم کردن (سودن، ریختن، افکندن، پراکندن)، کور کردن:
بخیه را چون محرم راز نهان خود کنیم
ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار علم اگر هست حاصلی.
صائب (از آنندراج).
- نمک در (به) دیگ سودا (آرزو، تمنا) کردن (افکندن):
آن نمک هائی که دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم.
کلیم (از آنندراج).
دل را به آرزوی لبش نیست دسترس
مسکین نمک به دیگ تمنا نمی کند.
کلیم (از آنندراج).
کلیم از فکر آن لب های پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن.
کلیم (از آنندراج).
- نمک نداشتن دست کسی، ناسپاس بودن کسان از احسان های او. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
مثقال نمک است و خروار هم نمک است.
نمک خورد و نمکدان دزدید (یا شکست).
نمک یک انگشت است.
وای به روزی که بگندد نمک.
هرچیزکه در کان نمک رفت نمک شد.

تعبیر خواب

نمک

دیدن نمک سفید خوش بود - یوسف نبی علیه السلام

فرهنگ فارسی هوشیار

نمک

ماده ای است سفید رنگ که به آسانی سائیده میگردد و در آب حل میشود و آنرا برای لذیذتر کردن غذاها بکار میبرند، نمک طعام (اسم) بطور عام جسمی است مرکب که از ترکیب یک اسید با یک فلز و یا تاثیر یک اسید بر یک باز بدست میاید و در صورت اخیر فلز باز بجای ئیدروژن اسیدمی نشیند ملح، نمک طعام. یا ترکیبات:نمک بلور. نمک ترکی. یانمک ترکی. قطعات متبلور نمک طعام که در سیستم مکعب متبلور میشوند و ضمن استخراج نمک سنگ از معدن بدست میایند. دل نمک نمک بلور. یانمک سنگ. نمک طعامی که بصورت تکه سنگ و قطعات بزرگ و کوچک از معدن استخراج شده باشد نمک کوبیده نمک سنگی. یانمک سنگی. نمک سنگ. یا سنگ طعام. نمک طعام بصورت معادن عظیمی در ته نشست ها و رسوبات در ضمن چین خوردگیها وجود دارد که بشکل نمک سنگ آنرا استخراج میکنند و همچنین در آب دریاها بمقدار فراوان موجوداست و در صورت لزوم قابل استخراج میباشد. نمک طعام درآب محلول است و از مهمترین املاحی است که در اغذیه روزانه مورد استفاده است نمک. یا نمک فرنگی. سولفات دو منیزی متبلور را گویند و بعنوان مسهل در تداوی تجویز میشود نمک فرنگی اصل سولفات دومنیزی. یا نمک فرنگی اصل. نمک فرنگی. یا نمک فرنگی مصنوعی. یا نمک قلیا. کربنات سدیم طبیعی را گویند که در صورت خلوص جسمی است سفید رنگ گویند و دارای طعم شور است و در آب گرم حل میشود و در پزشکی مورد استفاده است و برای رفع ترشی زیاد معده تجویز میشود. درشوره زارها وجود دارد و از خاکستر اشنان نیز بدست میاید. در شیشه سازی و صابون پزی نیز مصرف میشود. یا حق نمک. حق هم صحبتی و هم غذایی: ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من میروم الله معک. (حافظ. ‎ 204) یا نمک بر جگر داشتن. محنت بر محنت و عذاب پی عذاب کشیدن. یا نمک درآتش افکندن. شور و غوغا و فریاد کردن، ملاحت آن. یا نمکها. موادی هستند مرکب از بنیان یک اسید با یک فلز که در فرمول آنها فلز جانشین ئیدرژن اسیدی شده است که بنیانش درترکیب نمک بکار رفته. نمکها در طبیعت بحالت محلول یا جامد یافت میشوند. مهمترین نمکها عبارتند از نمک طعام (کلرورسدیم) و سنگ آهک (کربنات کلسیم) و شوره (نیترات پتاسیم) و نمک فرنگی و سنگ گچ (سولفات کلسیم) . برخی نمکها درآب محلولند و برخی نامحلولند (اکثر محلول میباشند) . نمکهای محلول و نامحلول در آب عبارتند از: کلرورها که نمک های اسید کلریدریک میباشند. تمام آنها محلولند بجز کلرورهای مس و جیوه و نقره و سرب (کلرور سرب فقط در آب جوش حل میشود)، نیتراتها که نمکهای اسید نیتریک میباشند) . همه درآب محلولند، سولفاتها که نمکهای اسید سولفوریک میباشند و باستثنای سولفاتهای سرب و باریم و کلسیم بقیه درآب حل میشوند، سولفورها که نمکهای اسید سولفوریک هستند و همه در آب نامحلولند باستثنای سولفورهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم که در آب حل میشوند (بعبارت دیگر فقط سولفورهای فلزات قلیایی درآب محلولند) . ‎ -5 کربناتها که نمکهای اسید کربنیک میباشند و همه در آب نامحلولند باستثنای کربناتهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم (کربناتهای قلیایی فقط در آب محلولند) . محلول نمکهاجریان برق را هدایت میکند و علت آن است که محلول نمکها درآب بصورت دو } یون 4 { تجزیه میشود: یکی یون فلزی و دیگر یون بنیان اسید املاح.

گویش مازندرانی

مزه هکاردن

مزه دادن – خوش مزه بودن

فرهنگ عمید

مزه

کیفیتی که از چشیدن یا نوشیدن چیزی احساس شود مثل شوری، تلخی، و شیرینی، طعم،
[مجاز] خوراک مختصری که با شراب می‌خورند،
[قدیمی، مجاز] بهره، نصیب،
* مزه‌ دادن (داشتن): (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خوشایند بودن،

فارسی به عربی

مزه

ذوق، صفعه، طعم، مذاق، نکهه

فارسی به ایتالیایی

مزه

sapore

فرهنگ معین

مزه

طعم و چاشنی، (عا.) خوراکی مختصر که با مشروب خورند، لذت غذا، دهان کسی را فهمیدن کنایه از:مقصود او را فهمیدن، به قصد او پی بردن. [خوانش: (مَ زِ) (اِ.)]

معادل ابجد

مزه نمک

162

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری